ترای جمینال

 

در اولین ساعات بازگشت ازسفر عسلگونمون متوجه واقعیت مهیبی شدم

من در ايام خوش ماه عسل ، دست در دست يار و پهلو به پهلوي اون خيابانهاي مملو از درختان مركب رو شلنگ تخته مي انداختم و عطر بهار نارج رو با قدرت وارد ريه هام ميكردم و از خاطرات سالي كه گذشت و سالهاي قبلش و دوره ي طولاني آشناييمان حرف ميزدم و

بابام ...

توي اتاق عمل بود

باز همون حكايت

محلي حساستر

جراحي اي سنگين تر

و شرايطي سخت تر رو پشت سر ميذاشت

اولين دقايق ديدنش بعد از بازگشت بود كه خط بخيه پيشاني تا لاله ي گوشش توجهم رو جلب كرد

باورم نميشد ....

" بابا عمل كردي؟"

و بفض تمام حجم گلو و بيني و چشمهام رو تسخير كرد

آروم پلكهاش رو بست كه يعني " آره"

ده روز از عملش ميگذشت و از اول براي بهم نخوردن برنامه ي ما حرفي از برنامه ي عمل بابا نزده بودن

با متانت و بزرگواری نه از وضعیت جسمانیس حرفی به سخن میاورد نه اجازه میداد صحبت ها پیرامون خودش یا شرایط پیش رو بیان بشن

بعدتر ها ، متوجه شدم که سرگذشت این عمل چی بوده و چقدر به اطرافیان و خود بابا سخت گذشته و از این به بعد هم این خود باباس که به تنهایی باید بار سنگین دردهای طاقت فرسای " ترای جمینال " رو بدوش بکشه

دردهایی تیرکشنده و برق زننده که نه علاجی دارن نه راه نجاتی ازشون پیدا میشه

.

..

آنارام باشید

نوشته شده در جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 12:40 توسط آنارام |

سال تازه ... زندگی تازه

سه ماه منتها به پایان سال گذشته ، ملغمه هایی بودن از شلوغی ، پرکاری ، شور و شعف ، غم و غصه ، خوشحالی ، ناراحتی ، خستگی و خستگی و خستگی و ناامیدی و ...

تا 1 هفته قبل از عروسی حال جسمیم در حدی رو به افول بود که کز میکردم یه گوشه و زار زار گریه میکردم 

خستگی زیاد امونم رو برید ه بود و پالس هاي متعدد كورتن تراپی حتا ١٠ روز هم توان كنترل وضعيتم رو نداشتن و بغد از يع هفته همه چيز از سر گرفته ميشد و منه در شُرُف عروس شدن رو حسابي در هم ميريختن

برای هر ساعت بیداری دو ساعت خوابیدن قبلش الزامی بود 

وحشت چند روز شلوغ و انرژیبر  درپیش رو با اون وضعیت حالمو بدتر میکرد و کارهای فراوون انجام نشده و وقت ناکافی چاشنی ماجرا میشدن 

سه هفته قبل از عروسی رفتم پیش دکتر صحراییان 

با حال گریه و استیصال گفتم "3 هفته ی دیگه عروسیمه و من حتا توان 2 ساعت پشت سر هم باز نگه داشتن چشمامو ندارم ... الان باید چه خاکی بریزم به سرم ؟

اوضاع خوب نبود و تلاش زیادم برای منتقل نکردن این حجم وسیع حال بدم به دیگران اندک انرژی درونیم رو هم ازم میگرفت 

دور نگه داشتن موسیو از حال و وضعیت جسمانی و روحیم هم کار عبث و غیرممکنی بود و همین حالمو بدتر میکرد 


٥روز پيش از عروسي ، بعد از چند دور پالس تراپي و البته درمان با داروهاي مختلف ضد خستگي ، به هق هق افتادم از خستگي هاي تمام نشدني كه يكهو معجزه شد و با قرصي آشناشدم كه از اين رو به اون روم كرد

 

پزشکم قرص های " گل مغربی " یا به زبان لاتین " evening primerose " رو بهم معرفی کرد و من با مصرف اولین قرص یکهو از این رو به اون رو شدم 

يكهو شدم همون دخترك پر انرژي كه از ديوار بالا ميرفت و بي امان ورجه وورجه ميكرد و انگار نه انگار كه زماني رو براي استراحت لازم داره 

از پيش از عروسي كلي زدم و رقصيدم و انرژي سرشارم رو به فضا و اطرافيانم منتقل كردم 
نه تنها به نظر خودم كه به گواه گفته هاي ديگران ، عروسيمون يكي از شادتربن و باحالترين هايي بود كه در اين چند سال بوده و ديده ايم 
زندگي تازi مون متصل شد به شروع سال تازه 
عطر روزاي اول زندگي مشتركمون رايحه ي گلهاي سوسن و سمبل گزفتن و مزين شدن به قطرات خوشرنگ رحمت الهي كه بي امان از آسمان نازل ميشد
بلافاصله بعد از عروسي ماه عسل نرفتيم
بودن در كنار جمع گرم و صميمي خونواده كه طعمي شيزين تر از سفر هاي منسوب به عسل داره رو ترجيح داديم و تمام ايام نوروز رو دركنار هم بسر كرديم 
بعد از پايان تغطيلات هم برنامه ماه عسل رو محيا كرديم و مدتي رو بدور از هياهو و غلغله ي كار و مشغله به دياري براي استراحت مطلق و در كردن خستگي ها و دوندگي هاي يكساله گذرونديم و سالگرد گره خوردن دلهامون بهم رو جشن گرفتيم

نوشته شده در دوشنبه نهم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 19:45 توسط آنارام |