دوس دارم ....
انقدر گاز بدم تا تمام فشارهای سنگینی که رومه خالی بشن
شیشه ی ماشینم بکشم پایین و اجازه بدم باد یخ بیاد توی ماشین و خمودگی و بهم ریختگی این مدتم رو ازم بدزده
آخ که چقدر دوس دارم الان اهواز باشم
شاید اونوقت ، وقتی که تونستم افکار مزاحم توی ذهنم رو به گوشه ای دور از دسترس پرتاب کنم ، برم دنبال نوشین و بعد دوتایی بریم پارک و من سوار تاب بشم و بدون وقفه بالا پایین بشم و نوشین بشینه کنار پامو و شاید یکی دو کلمه ای اون وسط حرف بزنیم یا یه آهنگ بذاریم و بهش گوش بدیم و بدون اینکه فکر کنیم یه جاهایی از آهنگ رو با صدای بلند با خواننده همراه بشیم و هوار کشان همراه آهنگ درست مثل خواننده بخونیم
یه وختایی به سرم میزنه نصفه شبی ، جاکت بلندمو بپوشم و شالمو بندازم رو سرم و هنسفریمو بذارم توی گوشم و راهی کوچه پس کوچه ها بشم و تند تند و بی وقفه هی راه برم و به نفس نفس بیوفتم و هوای سرد رو وارد ریه هام کنم و شاید یه جرعه آب بنوشم و باز راه رفتن رو از سر بگیرم و شاید یه جاهایی با تند شدن ریتم موزیک سرحت گامهامو بیشتر کنم و حتی بدوم و و انقدر به این کار ادامه بدم تا جنون آنی ای که وجودم رو فرا گرفته فروکش کنه
کودک درون من مدتهاس باهام قهر کرده
دیگه نه من بهش توجه چندانی میکنم ، نه اون به من
مدام یا داره جیغ میکشه یا لج میکنه یا گریه میکنه یا خودشو به این درو اون در میکوبه
مدتهاس آدم بزرگه ی وجودم سلطان بلامنازع قلمرو من شده و داره بیرحمانه حکم میکنه و کودک درونم رو شکنجه میده
کودکم خیلی وقته آزادی عمل نداره و هروقت سعی میکنه از خط قرمزها عبور کنه و دیوارها رو بشکنه ، یکی فوری سرکوبش میکنه و بهش هشدار میده اگه یه بار دیگه تکرار بشه ، بد میبینه !
خیلی وقته که بچه کوچیکه وجودم از ترس آدم بزرگه کز کرده یه گوشه و بی صدا گریه میکنه و با عالم و آدم قهر کرده !
آنارام باشید ....
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
کسی میتونه ....؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
"مقابر متبرکه امام زادگان گمنام"
من :o
خدا :|
پیغمبر :-?
۱۴ معصوم :-S
شماااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
کسی میتونه یکم واسه من اینو جا بندازه؟
اون موقع ها بازار خانواده ی سبز حسابی داغ بود...
کلاس سوم یا چهارم دبستان بودم
خوب یادمه اون موقع ها بازار مجلاتی مثل خانواده ی سبز حسابی داغ بود و من میدیدم دخترای دبیرستانی بزرگتر از خودم چمبره میزدن روی اینجور مجلاتو تند تند توی گوش همدیگه پچ پچ میکردن و درباره ی موضوعات مجله اضهار نظر میکردن
تو اون سن و سال خیلی با همسن و سالای خودم جور نبودم و افکارشون بنظرم خیلی بچه گونه و مسخره میومد و بیشتر سعی میکردم از بزرگتر ها الگو برداری کنم
یادمه منم تبدیل شده بودم به خواننده ی پروپا قرص این نشریه و روزایی که شماره جدید توی دکه ها قرار میگرفت ، به عشق خرید این نشریه از مدرسه دوون دوون به سمت ایستگاه سرویسمون که از قضا بغل یه دکه ی روزنامه فروشی بود هجوم میبردم و اگه اشتباه نکنم ، 200 تومن پول تا خورده ی توی جیبمو میذاشتم روی پیشخون دکه و با ژست یه خانوده سبز برمیداشتم و تمام مدت تا رسیدن به خونه سرگرم خوندن میشدم
بعد مجله رو توی کیفم قایم میکردم و تا شب موقع خواب از کیفم درنمیووردم
هنوزم نمیدونم چرا اون موقع ها از مامانم پنهون میکردم که خانواده سبز میخونم
یادمه از همه بیشتر یه قسمت مجله رو دوس داشتم که توش قطعات مثلا ادبی و بعضا عاشقانه بود . یادم نیست مال خواننده ها بودن یا خود مجله از خودش مینوشت اون چیزا رو
خوباشونو سوا میکردم و پشت یکی از دفتر خاطراتای محرمانه ام مینوشتم و درگیر فک کردن به این میشدم که باید یه پسر خوب ، تو دوست و آشنا و فک و فامیل پیدا کنم ، که عاشقش بشم و واسش این چیزا رو بنویسم
و انقدر به این موضوع فک میکردم و پسرای دور و ورمو برانداز میکردم که خوابم میبرد
اون موقع ها بزور 10 سالم میشد و فک کنم واسه اون سالها ، فک کردن به این چیزا واسه بچه ای توی این سن و سال زیاد بود .
خنده دار بود که هربار که پسری رو پیدا میکردم که کلیتش خوب بود ، بخاطر طرز فکر( آخه توی اون سن هم آدم طرز فکر داره ؟؟؟) و شرایط خونوادگیش و اینا رد میشد و نهایتا آدم لایقی واسه اینجور ابراز علاقه ها گیرم نمیومد
من از اون موقع همچین آدمی بودم![]()
یادمه آخر 2 یا 3 تا از دفاتر رویداد هام و خاطراتم پر شد از این قطعات ادبی که معمولا باید دور از دسترس دیگران قرار میگرفت
نمیدونم کی بود و چطور شد که دیگه خانواده سبز نخوندم و از تب و تابش افتادم
فقط میدونم ، اون دفاترم همراه دهها دفتر خاطره و رویداد ، روی هم توی داخلی ترین قسمت کتابخونه ام مخفی شدن و بعدها تو کارتون از این ور به اونور جابجا
چند وقت پیش بود دربدر دنیال یه دفتر چک نویس میگشتم که یهو چشمم به یکی از این دفاتر خورد که چندصفحه اش خالی بود
خوندن اون جملات عاشقانه ( اگه بشه اسمشو گذاشت عاشقانه ) با اون خط ساده و مرتب بچه گونه ، حس عجیبی رو توی قلبم زنده کرد
ننوستالژیک شدم حسابی و حس کردم توی نور کم چراغ مطالعه ام تو تاریکی شب جلوی باد یخ کولر کز کرده ام و دارم مجله خانواده سبز میخونم
اینا همون چیزای ریز و کوچیکی ان که بطور گذرا تو زندگی آدم بصورت محو و کمرنگ ، توی حاشیه اتفاق میوفتن و ممکنه آدم دیگه هیچ وقت یادشون نیوفته یا حسشون نکنه
یه گوشه ی این دفتر اسامی پسرایی بود که من توی ذهنم کاندیدا کرده بودمشون و بعد جلوی اسماشون دلایل رد شدنشون ذکر شده بود
اون پسرا الان خیلی بزرگ شده ان
عده ای شون ازدواج کرده ان و عده ایشون اصلا ایران نیستن
استدلالام خودمو متعجب کرد . دلایلی که واسه یه بچه ی 10 ساله خیلی زیاد و گنده هستن و جالبه که خیلیاشون الان راجع به اون آدما کاملا صدق میکنه
اینا بهونه های کوچیکی ان که یادم میارن من همیشه سعی کرده ام بیشتر از سنم فکر و رفتار کنم
این موضوع هیچ وقت به اندازه ی الان برام مهم و بعضا مشکل ساز نبوده
احمقانه اس . اینکه بزرگتر از اونی که باید ، فکر بکنی ، برات مشکل بسازه
باید یاد بگیرم کمی بچه تر فک کنم
یاد بگیرم یه جاهایی اجازه ندم منطقم بیش از احساس در افکارم دخالت کنه
باید یاد بگیرم با بی عاری تمام ریشخند بزنم به آدم بزرگه ی درونم و زبون دربیارم واسش و افسارمو بدم به اون آدم کوچیکه
بش چی میگن؟ کودک درون
شاید باید دوباره مجله ی سبز یا یه چیزی تو مایه های همینا بخونم و جملات مسخره ( نه خوب) احساسیشو بکشم بیرون و آدمای دور و برم و بذارم جای اونی که باید نامه هایی از این دست قطعات براش بنویسم و یه جدول بکشم و اسماشونو لیست کنم و اینبار بجای دلایل ردشون ، فک کنم بخه دلایل بودنشون یا نه اصلا چرا دلیل؟ خب دلیلم از منظقه . شاید باید جلو اسمشون شماره بذارم یا ستاره واسه احساسی که دارم بهشون. حتی اگه تنفره میتونه اون امتیازه منفی بشه یا به تعداد احساس منفیم ستاره های خط خورده بذارم جلوی اسمش
نه واسه اینکه بشن اون آدمی که باید براشون نامه بنویسم که فقط بشن بهانه هایی واسه کمی بچه تر شدن
پیوست ۱: بعد از سالها کتاب غرور و تعصب رو گرفته ام دستم و دارم توی دنیای قصه غرق میشم . شاید پررنگ ترین قسمت احساسی دوران زندگی من ، توی این کتابا ، دقیقا همین کتابای قرن 18-19 میلادی بخصوص خواهران برونته ، خلاصه میشه![]()
پیوست ۲: اون موقع که شروع کردم به وبلاگ نوشتن ، واسه هر کی توی وبلاگش نظر میذاشتم ، زیرش حتما آرم " آنارم باشید " و بعد " ![]()
![]()
![]()
![]()
" هم زیر اون قرار میدادم . اون موقع ها این ۵ تا شکلک پشت سر هم پر از انرژی ای بود که از طریق اینا به طرف مقابلم ساطع میشد . حالا هم اینکارو میکنم . ولی فقط زیر پستام . هفته ی پیش فک کردم شاید چون دیگه بزرگ شده ام و دیگه اون دختر ۶- ۷ سال پیش نیستم . ولی بعد به این نتیجه رسیدم که من هنوزم پرد از انرژیم و دوس دارم منتقلش کنم ولی آدما برداشتشون از رفتار یه دختر ۱۵ ساله با یه ۲۲ اش متفاوته و شاید همین باعث شده دیگه مثه ثبل فرت و فرت "![]()
![]()
![]()
![]()
" نذارم واسشون
آنارام باشید
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
خوشحالــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمممممممممممممممممم :d
همینجوری ها !
کاملا بی دلیل
به شکرانه ی این نیروی مثبت و زیادی که درم انباشته شده دوست دارم شما رو هم خوشحال کنم . خوشحال شید ![]()
میخوام فردا هم که رفتم داشنگاه ، گل و شیرینی بگیرم و یه حال اساسی بدم به بروبچز دانشگاه و استادمون که یحتمل فردا یه خونریزی سره کلاس انجام میده و یکیمونو کلا از کلاسش شوت میکنه بیرون![]()
![]()
فقط فک کنم ، ممکنه فک کنه واسه پاچه خواری گل و شیرینی گرفته ام که بهم رحم کنه![]()
پیوست 1: باراکا هنوز تموم نشده
پیوست 2: بابا عالیه . دکترش در معاینه ای که دو هفته بعد از عملش داشت ، بهش گفته که من این تغییرات رو بعد از 3 ماه انتظار دارم ببینم و روند بهبودت خیلی خوبه. واسش کلی اسفند دود کردم .فردا هم برمیگرده اهواز![]()
آنارام و خیلی خیلی خیلی خوشحال باشید
باراکا 1
یکی از دوستای خوب برامک لینکشو گذاشت و من بااخره بعد از مدتها فرصت کردم بشینم فیلم ببینم
4 قسمته که من امروز فقط یه دونه اشو دیده ام
ایشالله تو روزهای بعد بقیه اشم میبینم
ازم خواسته بود نظرمو درباره اش بگم ولی خب چون هنوز کامل ندیده ام نمیتونم چیزی بگم
به ذهنم رسید احتمالا از اون فیلماس که بعد که تموم شد منم دوس دارم نظر بقیه رو بدونم
اگه دوست داشتید ، سعی کنین همزمان با من ببینید ، که بعد باهم درباره اش حرف بزنیم. اگر هم که از قبل دیده ایدش که بهتر
پیوست : بابا حالش خیلی بهتره . از دوشنبه ی گذشته مرخص شده و روز بروز بنظر بهتر میاد . خب طبیعیه بعد از داشتن همچین عملی ، یه دوره نقاهت نسبتا طولانی در انتظار آدم باشه و زمان ببره تا به حال اولش در بیاد . مرسی از احوال پرسیاتونو همراهی لحظه به لحظه اتون
آنارام باشید
بفهم خودت
بیزارم از اینکه کاری رو که خودم قضد انجامشو دارم رو بهم بگن که بکنم.
اصن اگه میل به انجامش رو هم داشته ام ، دیگه عمرن انجامش نمیدم![]()
اصن چه معنی داره من هی واسه طرفم توضیح بدم ، الان از نظر روحی واقعا سطح تحریکم بالاست و مثه ... پاچه میگیرم ، انقدر تو پرو پام نپیچ ؟ ![]()
یا مصن هی واسش تکرار کنم ، کارم سیو نشده بود و کامپیوتر خاموش شده بود و 8 ساعت زحمتم به باد رفته و تا 4 ساعت دیگه باید کارمو تموم کنم . بفرستم واسه استادم؟؟ ![]()
خب بفهم خودت آدم
. بفهم ![]()
![]()
![]()
اصن چرا جوری رفتار میکنی که آمپرمو برسونی به سقف و بعد من داد بکشم و بگم " ولم کن
" ؟ ها؟
که بعد تازه بهت بربخوره و ناراحت شی و هی نچ نچ کنی که چقدر اخلاقم مزخرف شده و غیر قابل تحملم و ......؟
خب وقت شناس باش دیگهههههههههههههه![]()
اصن خوشت نمیاد ، نیاد . من همینم که هستم . میخوای بخواه میخوای نخواه![]()
احوالات پدر گرام
هرچند خبرایی که بم میرسید خوب بودن و خیالم راحت بود که اوضاعش رو به بهبوده
امروز بعد از دانشگاه بسرعت اومدم خونه و تند تند ناهار خوردم و همراه بابا بزرگم رفتم بیمارستان
مامان پیشش بود و کلی ملاقاتی داشت
آدما و دوستایی که 5-24 ساله که ندیدیدشون ، توی این مدت حسابی سنگ تموم گذاشته ان اومدن و دیدنش و کلی انرژی مثبت بهش دادن
حالش بطرز معجزه آسایی خوبه و بنظر من صورتش هم بهتر شده . مثن چشش کمتر از قبل بار میمونده یا موقع حرف زدن لب و لوچه اش کمتر کج و یه وری میشن . البته این به نظر منی که روز اولشو دیده ام اینطوره
پاهاشم خدا رو شکر بخاطر هوشیاری خودش و اقدام سریعش رو به بهبوده
بهرحال انقدری بهتر شده که دکترش گفته ممکنه فردا مرخص بشه!
من خودم سخصا فک میکردم حتما تا یکی دو ماه توی بیمارستان میمونه ولی ظاهرا جدیدا تمام تلاششون رو میکنن که بیمار رو کمتر توی بیمارستان بذارن
احتمالا از وقتی هم که میاد خونه ، درمانهای توان بخشی و فیزیوتراپی هم شروع میشه و همین به روند بهبود کمک میکنه
خودمم سفت و سخت مشغول کارای دانشگاهممو سعی میکنم کمتر فکرم رو مشغول اتفاقات جانبی بکنم
همین
خواستم از حال بابام با خبرتون کنم
پیوست : چند وقته تو فکر اینم که با یه مشاور خانواده صحبت کنم . الان بیش از یه روان شناس ، به یه مشاور نیاز دارم. نمیدونم این مراکز مشاوره ای که توی اینترنت پیدا میشن ، موثق هستن آیا ؟ شما چیزی درباره اشون میدونین؟
عمل بابا
با عجله خودمو از اتاق انداختم بیرون " منم میام "
مامانم نگام کرد " صبح بخیر !!!!!1 " که یعنی پس سلامت کوووووووووو؟
گفتم " صبح بخیر . منم میام بات "
همینجور که مانتوشو ممیپوشید گفت " اول دست و روتو بشور ، صبحونه بخور ، بعد ..."
تند تند کارایی که گفته بود رو کردم و مانتو و شلوارمو پوشیدم و درحالیکه شالمو میذاشتم رو سرم وسایلی که میخواستمو انداختم تو کیفمو و دنبالشون توی راه پله دویدم
ساعت 10 رسیدیم بیمارستان
سره تختش آروم نشسته بود و کتاب میخوند
ما رو که دید کتابشو گذاشت کنار و درحالیکه روی تخت واسمون جا باز میکرد تا بشینیم هر چی اتفاق بامزه و خنده دار از روز قبل تا اون موقع براش اتفاق افتاده بود رو برامون تعریف کرد
1 ساعت موندیم پیشش و بعد مامان گفت " خب دیگه . شماها برید ، من میمونم پیشش "
قرار شد ما دیگه بریم و بعد از ناهار که دیگه بابا رو میبردن توی اتاق عمل برگردیم
موقع خداحافظی سرشو بغل کردم و در حالیکه فک میکردم تا ساعاتی دیگه قراره زیر تیغ جراحی قرار بگیره و بوسیدمش و بی اختیار اشکام پشت چشام جمع شدن و بعد واسه اینکه متوجه نشه ، سریع از توی اتاق رفتم بیرون!
ما برگشتیم خونه !
اصلا یادم نمیاد توی این فاصله چیکار کردم . فقط یادمه ناهار خوردیم بعدش من و زن داییم قرار شد بریم بیمارستان که مامان تنها نیاشه .
ساعت 1 و ربع بود که با مامان تماس گرفتیم و فهمیدیم دارن بابا رو میبرن توی اتاق عمل و دایی بزرگه ام پیششه
ساعت 2 من و زن داییم آماده شدیم و بعد داییم و بابا بزرگم هم گفتن حتما باهامون میان و بدنبالش دختر دایی و پسر داییم هم گفتن که همراهمون میان و 6 نفری راه افتادیم به سمت بیمارستان
توی راه مرجان تماس گرفت و گفت خودشو سینا تا یه ساعت دیگه به ما میپیوندن
داییم خندید و گفت " خوبه به بابات هم بگیم ، نره توی اتاق عمل ، بمونه با ما یکم دور هم باشیم "
مامانم بهمراه داییم و عمو بزرگه ام و زن عموم توی لابی نشسته بودن ا
20 دقیقه میشد که عمل شروع شده بود .
نیم ساعتی توی لابی نشسته بودیم که مرجان و سینا هم سر رسیدن .
ناخودآگاه خنده ام گرفته بود و فک میکردم الان ملت درموردمون چی میگن !
مامان از جا بلند شد و گفت " من میخوام برم دعا بخونم " و بعد همه ی خانوما بهمراهش رفتیم نماز خونه و اونجا بود که تازه 2 تا از خاله هامو دیدیم که خیلی پیش اونجا بودن و منتظر ما نشسته بودن این بیشتر منو به خنده وا داشت
یه ساعت بعد من و پسر داییم و دختر داییم به پیشنهاد اطرافیان برای قدم زدن رفتیم بیرون بیمارستان
هوا بارونی بود و من مرتب زیر لب با خدا حرف میزدم و میگتم که " خدایا من مقارن شدن روز عمل بابا رو با عید قربان و ابری و بارونی بودن هوا رو نشانه هایی از بارش رحمتت در این روز میدونم "
ساعت 4 بر کشتیم بیمارستان و با صحنه ای خنده دار تر از قبل مواجه شدیم . 2 تا از دایی های بابام و 2 تا از پسر خاله های مامانم هم توی لابی نشسته بودن و کاملا میشد تصور کرد که خانوماشون الان مثل بقیه پیش مامانم توی نماز خونه ان !
با دختر داییم رفتیم نماز خونه .
یعنی آخرش بود . علاوه بر آدمایی که حدسشو میزدیم ، یکی از خاله های مامانم و دوتا از دوستای خونوادگیمون هم اونجا بودن . ولی کسی دیگه دعا نمیخوند . ملت نشسته بودن و داشتن چای و شیرینی میخوردن و حرف میزدن .
یه اتفاق خنده دار هم افتاد این وسط . اونم این بود که یه خانومی اومد دره نمازخونه رو وا کرد و انگار که کاره اشتباهی میخواد بکنه ، با خجالت به ما نگاه کرد و گفت " ببخشید . من فقط دو رکعت نماز میخونم و زود میرم"
ساعت 4 و نیم بهمون خبر رسید که بالاخره جمجمه رو وا کرده ان و تازه کار عمل اصلی شروع شده .
دور مامان شلوغ بود و بنظر میومد همه دارن بخوبی نقششونو ایفا میکنن . من ولی ... دوس داشتم تنهایی زیر بارون راه برم فقط . چند بار هم برای تنها بیرون رفتن اقدام کردم که دختر داییم و پسر داییم خیلی سریع خودشونو رسوندن بهم و به بهونه های مختلف سرم رو گرم کردن.
هوا دیگه تاریک شده بود و همه جا بوی بارون و عید میداد . خیابونا به زیبایی با چراغای کوچیک و ریز چراغونی شده بودن و نور چراغها توی هوای خیس و نمناک بیرون بینهایت زیبا بود
ساعت 7 بود که برگشتیم به بیمارستان و وقتی مامان و همراهاش رو توی لابی ندیدیم ، فهمیدیم یه خبری شده و معلوم شد یکی از پزشکای اتاق عمل که مرتب ما رو در جریان اتفاقات اون تو قرار میداد ، بهمون گفته که عمل دیگه تموم شده .
ساعت 7 و 45 دقیقه بود که بالاخره در اتاق عمل باز شد و بابا رو به آی سی یو منتقل کردن
روی تخت آروم خوابیده بود و چشاشو با آرامش بسته بود .
بعد مامان با دکترش صحبت کرد .
خسته بود ولی از چشاش برق رضایت پیدا بود . میگفت " خدا رو شکر هم عصب شنوایی سیو شده و هم عصب فیشیال و تومور بطور کامل تخلیه شده "
من از شدت خوشحالی شک بودم و نفسم بند اومده بود
ربع ساعت بعد به من و مامان اجازه دادن که بریم و ببینیمش
بهوش بود . کاملا هوشیار . مامان توی گوش سمت چپش پچ پچ کرد . صداش به سختی اومد " نمیشنوم " و مامان مجبور شد جاشو تغییر بده
مامان به پهنای صورت اشک میریخت . بهش گفت " آقای دکتر از عمل خیلی راضی بوده . تومور کاملا تخلیه شده و عصب شنوایی و صورتیت هم حفظ شده ان "
باورم نمیشد . اشک از چشای بابام روون شد . یعنی این فضیه تا این حد بابا رو تحت فشار گذاشته بوددددد؟؟؟؟؟؟؟
من صورتشو بوسیدم و بهش گفتم " خوشحالم که حالت خوبه " و بعد دیگه نتونستم دیگه بمونم
مامان 5 دقیقه دیگه هم موند پیشش و درآخر وقتی برگشت قرار شد واسه شام همه ی آدمایی که اونجا بودن بریم و به مناسبت عید و اتفاق خوبی که برامون افتاده و عیدی بینظیری که گرفته ایم ، شام رو دور هم باشیم
شب تا صبح بارون زد . یه بارون خوشگل و فوق العاده
من تا پاسی از شب رو توی بالکن اتاقم نشستم و خیره موندم به منظره ی زیبای بارش قطرات بارون
بعد درحالیکه بشدت خسته بودم و ذهنم هیچ رقمه یاری نمیکرد روی تختم ، زیر پنجره و درحال شنیدن لالایی زیبای بارون ولو شدم و خوابیدم
فک کنم ساعت 3 و نیم نیمه شب بود که یکهو از جا بلند شدم . بیخواب شده بودم و هر کاری میکردم خوابم نمیگرفت . بالاخره رفتم کنار مامانم دراز کشیدم و انقدر به سقف خیره شدم تا مامان از خواب بیدار شد . زنگ زدیم به آی سی یو . از وقتی بیمارستان رو ترک کرده بودیم ، بار سوم بود که تماس میگرفتیم
میگفتن حالش خوبه . چندبار فشارش بالا رفته و بالاخره پزشک قلب اومده و چندتا دستور داده و الان درحال اجرای دستورات هستن
با مامان قرار میذاریم که صبح زود بیدار شیم و بریم توی این هوی عالی پیاده روی کنیم و بعد بریم بیمارستان سراغ بابا
بیدار که شدم ساعت 9 بود و چون مامان میخواست زودتر بره پیش بابا و من خواب مونده بودم ، قضیه ی پیاده روی کنسل شد و رفتیم بیمارستان
وقتی رسیدیم عموی کوچیم که دیشب ساعت 2 رسیده بود ایران ، پیش بابا توی آی سو یو بود
خنده داره . بابا تا 3 ساعت قبل از عمل بهش نگفته بود که قراره 3 ساعت دیگه عمل کنه ، تا یه وقت پا نشه بیاد ایران . ولی انگار این کارم جواب نداد
وقتی عمو اومد بیرون ، مامان رفت تو پیش بابا و عمو برام تعریف کرد که بابا دیشب شب خیلی بدی رو گذرونده و فشارش بارها انقدر بالا رفته و بغیر از دردی که داشته استرس ززیادی رو هم متحمل شده . اونم به این خاطر که پاهاش حس نداشته ان و صبح هم دکترش اومده دیددش و فرستاده اش سیتی اسکن و براش توضیح داده که عصب شنوایی برخلاف تصور به راحتی آزاد شده ولی عصب فیشیل از قسمت اول به سختی به تومور چسبندگی داشته و یک ساعت تمام طول کشیده تا 1 سانت بالای عصب رو آزاد کرده ان ولی توی مانیتورینگ هر دو عصب پالس داده و ان و به نظر هر دو سیو شده ان و باید دید تا هفته های آینده اوضاع به چه شکلی پیش میره
حدود نیم ساعت بعد یکی از پرستارای بخش اومد بیرون و بهم گفت که اگر بخوام میتونم برم بابامو ببینم . منم خیلی پوشش مناسب بخش آی سی یو رو به تن کردم و رفتم پیش بابا .
سمت چپ صورتش بلس ( فلج) بود . نمیتونم انکار کنم که چقدر شوک شدم از این بابت . و بیشتر از اون شوک بودم که چرا کسی عینه خیالش نیست !
به سختی آرامشم رو حفظ کردم و احوالشو پرسیدم . گفت " چرا اومدی بابا؟ من خوب میشم " . بهش گفتم که چقدر آدمای زیادی دیشب واسش دعا کرده ان و چقدر زیادن کسایی که اومدن و سلام رسوندن و گفت " به همه سلام برسون و تشکر بکن ولی بگو زحمت نکشن و نیان " و بعد به مامان که میخواست اولین دوز غذایی بابا رو بهش بده ( یه لیوان چای) گفت " میشه تختو به حالت نشسته در بیاری ؟ " و درحالیکه مامان داشت سعی میکرد دکمه ی بالا پایین شدن تخت رو فشار بده ، خودش به حالت نشست دراومد و من میتونستم توی نگاهش میزان دردی رو که متحمل میشه رو ببینم که چقدر بی ظاقتش کرده
نمیدونم واسه خودم بود که دوست نداشتم بابامو در چنین حالتی ببینم یا واسه خودش که میدونم هیچ وقت دوست نداره منو در حالی ببینه که از ناراحتی اون ناراحتم که به سرعت ماجرا رو سر هم بندی کردم و رفتم بیرون
نیم ساعتی پیش عموم بیرون بخش نشستم و بعد همراه بابا بزرگم و داییم برگشتم خونه و در طی این مدت بیشتر نقش یه تلفنچی رو بازی کردم و به همه خبرای خوب دادم و تاکید کردم که بابا شرایط مناسبی نداره و از همه تشکر کرده و خواسته که فعلا کسی زحمت نکشه و نیاد به ملاقاتش
ساعت 12 مامان زنگ زد و خبر انتقال بابا به بخش رو داد و یه سری خرت و پرت سفارش داد که ببرم براشون و ساعت 2 من بهمراه داییم راهی بیمارستان شدم
دایی و زنداییش بهمراه عموم پیشش بودن و بنظر من حالش از صبح کلی بهتر بود . کنترل بیشتری روی عصب صورتش داشت و حداقل راحتتر گوشه ی چپ لبشو تکون میداد . مامان گفت درد بیچاره اش کرده بوده و نهایتا بهش مسکن خیلی خیلی قوی ای داده ان و حالا بهتره .
کنارش نشستم و دستمو روی دستش کشیدم و سعی کردم بهش بگم که چقدر حالش از صبح بهتره و کلی جای امیدواری هست و نگران نباشه .
دیری نپایید که کلی آدم ، خیلی بیشتر از اون عده ای که روز قبل همراه ما منتظر اتمام عمل بودن ، اومدن بیمارستان و جالب بود که عده ی کمی شون بودن که رفتن توی اتاق بابا تا فقط به نیابت از همه حالش رو بپرسن و بگم که همه نگران و دعا گوش هستن .و نیومده ان توی اتاق که معذب نشه .
خب هیچی که نباشه عمل بابا باعث شد همه ی فک و فامیل و دوست و آشناها ، روز عید همدیگه رو ببینن
وقت ملاقات تموم شد و ما، مامان و عمو رو راضی کردیم که برگردن خونه و تا شب استراحت کنن و تا اون موقع داییم پیش بابا بمونه
بابا نگرانه
یه بخشی از نگرانیش مال اینه که همه چیو میدونه و دونستن گاهی اصلن چیز خوبی نیست و به همین خاطره که هم خودش رو کلاقه کرده و هم پرستا رو کادر پزشکی رو .
ما هم نگرانیم . چون سطح استرس بابا بالاست و استرس توی این موقعیت براش سمه
گرچه دوس نداره توی این موقعیت که دردش زیاده و ظاهرش کج و کوله اش میربان کلی آدم باشه ، من فک میکنم براش بد هم نیست . خیلی توی حفظ آرامش کمکش میکنه ذهنش رو از چیرای بد دور میکنه
ما که رفتیم ظاهرا کلی از دوستا و همکلاسیهای قدیمش رفته ان ملاقاتش و حسابی سر به سرش گذاشته ان
تازه 24 ساعت از عمل میگذره و من فک میکنم این فوق العاده است که بعد از 24 ساعت انقدر حالش خوبه
دردش هم طبیعیه . هرحال همین دیروز جمجمعه اش وا شده و تمام اعصابش جابجا شده ان و الان مغزش به شدت متورمه !
پیوست : آدم توی اینجور مواقعه که قدر دوستا و آشناها و فامیلاشو میدونه . من خدا رو هزاران هزار بار شکر میکنم برای داشتن خونواده ای تا این حد منسجم و از خود گذشته . خدا رو شکر میکنم بابت داشتن دوستایی تا این حد مهربون و پیگیر . خدا رو شکر میکنم که توی زندگیم آدمایی هستن که هر وقت مشکلی برام پیش اومد ، میدونم تنها نیستم و کلی آدم هست که پشتم بهشون گرمه ئ مایه ی آرامشمن. من خدا رو رو شکر میکنم برای داشتن شمااااااااااااااااا
مرســــــــــــــــــــــــــــــــییییییییییییییییییییییییییییییییی
آنارام باشید
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
صرفا جهت اطلاع
بابام از اتاق عمل اومده بیرون و همه چیز خوبه
خیلی خیلی خیلیییییییییییییییییییییی خسته ام و احتیاج به یه خواب راحت و عمیق دارم
فردا میام و همه چیز رو از اول تا آخرش میگم
روز سختی بود
آنارام باشید
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
امروز همون روزه ....
اون موقع ها اصلا علم مثه حالا پیشرفته نبود و تو کل ایران بهترین دستگاه عکس بردای و اینا یه سیتی اسکن تو تهران بوده
کسی درباره ی اون موقع و عملش چیزی نمیگه . فقط میدونم یه مدت میبندنش به گیاه تراپی و عطاری و اینا و بعد از یه مدت که ظاهرا همه چیز آروم بوده ، اوضاع انقدر وخیم میشه که اورژانسی میبرنش اتاق عمل .
شاید واسه همین تجربه اش بود که با گیاه تراپی من اصلا موافق نبود
بهرحال . میگن به مامان بزرگم نگفته بودن که پسرشو برده ان واسه عمل و مامان بزرگم وقتی میفهمه از نامک تا تخت طاووس رو پیاده میره
این همه ی اون چیزیه که من از اون موقع ها میدونم
حالا اما . بعد از 36 سال ، 36 سالی که بهترین و پربار ترین سالای زندگیشن ، سالایی که در طی اشون به یکی از موفق ترین و خوشبختترین آدمای دنیا تبدیل شده ، سالایی که بوده ان لحظاتی درشون که مشکلات و سختی ها به شکل های مختلف سر راه زندگیش سبز شدن و با قدرت و اراده و آرامش از پسشون براومده و این آرامشش مهمترین دلیلی بوده که اطرافینش همیشه بهش تکیه کردن و آب توی دلشون تکون نخورده ، دوباره یه تومور توی مخچه اش لونه کرده
میگن به اختمال زیاد علت ایجادش هم عوارض رادیوتراپی های اون موقع اس
منشا تومور ، عصب شنوایی گوش سمت چپیه . گوشی که مدتهاس دیگه صدایی جز یه زنگ و بوق ممتد دیوانه کننده نمیشنوه
روزی رو که فهمیدم چه اتفاقی افتاده ، دقیق به خاطر نمیارم . شاید چون پررنگ نبود این حادثه
خب یه تومور کوچیک توی مخچه اس دیگه . فک کنم حتا واسه اینکه در ناخودآگاهم ذهنمم به این ماجرا درگیر نشه و قوت قلبم بیشتر بشه ، با صدای بلند گفتم " وقتی اون موقع ها یه عمل سخت رو به خوبی انجام داده ان ، الان دیگه کاری نداره "
ولی روزایی رو که از این دکتر به اون دکتر میرفت و با خارج از ایران مکاتبه داشت رو به خوبی یادمه .
یه مدت قرار شد بره آلمان . حتا سفارت خارج از نوبت بهش وقت داد و ویزاش رو اورژانسی آماده کردن و واسه 2 هفته بعدش قرار عمل گذاشتن . و دقیقا سره بزنگاه بود که مامانم ، چون نمیتونست بخاطر داداشم که کنکوریه ، باهاش بره به شدت مضطرب شد و این اولین باری بود که من میدیدم مامانم انقدر از خود بیخود شده و بابا وقتی این شرایط رو دید ، کلا همه چی رو کنسل کرد
مثل همیشه بازم به عینه دیدم ، چقدر ماها ، من ، مامانم و داداشم براش از همه چیز مهمتریم و برای آرامشمون حاظره هر کاری بکنه
یه واقعیتی وجود داره . ما توی ایران پزشکایی داریم ، که در نوع خودشون غول حرفه اشونن ولی چون اهل شو دادن و نمایش اجرا کردن نیستن ، اسمشون کمرنگه . اما اینهمه حساسیت بابا واسه چی بود؟
شاید چون بعد از عمل ، شنواییه یه گوشش کلا مختل میشد و شاید چون کارش جوریه که با صداها میتونه تشخیصای مورد نظرشو بده ، ترجیح میداد تا جاییکه میشه خودشو بسپره به دست کسی که بیشترین احتمال رو برای نجات عصب شنواییش بهش میداد
یواش یواش سرعت رشد توموری که از یکسال پیش همراهش بوده و بدلیل کوچک بودنش پزشکا توصیه ی عمل نکرده ان ، بیشتر و بیشتر شد و بتدریج علاوه بر عصب شنوایی ، عصب صورتی و تعادلی و بینایی رو هم درگیر کرد
انقدر که شروع کرد به تزریق هفته ای سه بار دگزا ، واسه اینکه بتونه ماهیچه های سمت چپ صورتشو تا حدی مثل قبل نگه داره و تعادلی رو که حالا به سختی متعادل بود رو حفظ کنه
حالا علاوه بر فاکتور شنوایی ، نجات عصبهای دیگه ای که درگیر شده بودن هم یه معیار بود
تقریبا هیچ کس برای عصب شنوایی قولی نمیداد و میگفتن " قید اونو که بزن " و درباره ی عصب صورتی ، معتقد بودن تا 80 درصد احتمال این وجود داره که مشکلی براش بوجود نیاد و تعادل و بینایی هم ایشالله بعد از عمل درست میشن
یادمه یه بار باصدای بلند گفتم " خب مگه چیه؟ مردم با یه چشم و یه گوش و یه دست و یه پا و یه کلیه و نصف کبد و 20 درصد ریه هم زندگی میکنن . بعضیاشونم خوب زندگی میکنن . حالا اینکه یه گوش نشنوه واقعا اتفاق بزرگی نیست . آدم بنده ی عادته . سریع با شرایط خودشو وفق میده. تاری دیدهم که چیزی نیست . من خودم داشته ام که 6 ماه چشام تار بوده ان ولی خوب شده ان . اینم درس میشه "
توی این مدتی که واسه عمل خودشو آماده میکرد و شرایط مختلف رو میسنجید و بالا پایین میکرد و هفته هایی بودن که ما خودمونو واسه انجام عمل در هفته ی بعدش آماده میکردیم و هی نمیشد ( بدلایل مختلف ) ، 2 تا عمل دیگه سر راهش قرار گرفتن .
خنده دار بود
صب میرفت بیرون . میگفت " ممکنه شب نیام " ما میخندیدیم و وقتی واقعا شب نمیومد نگران میشدیم و وقتی پرس و جو میکردیم میدیدیم آقا صب واسه عمل رفته بودن بیرون از خونه و حالا بیمارستان بسترین !
یه همچین آدمیه بابای من !
شاید وقوع این دوتا مورد ، 2 موردی که واسه هرکی پیش بیاد ممکنه زمین و آسمونو به هم برسونه و دنیا رو به آشوب بکشه و آرامش و سکوت که بابام داشت در جریانشون ، باعث شد یکهو متوجه فرق جدیه عملی که در پیش روئه بشم
شاید فهمیدن اینکه علت اصلی نیاز به دو عمل دیگه ، استرسی بوده که به بیرون منتشر نشده و برعکس به درون آسیب زده ، در ناخودآگاهم ذهنمو درگیر کرد و فک کردم حتا قوی ترین آددما هم یه جاهایی نمیتونن خیلی قوی باشن
2 بار بیمارستان بستری شد واسه اینکه دیگه این عمل لعنتی انجام بشه و هر بار به ظرز حیرت آور و غیرقبل باوری کنسل شد
ما میخندیدیم . هممون . ولی این خنده از اون خنده ها نبود . از یه مدلیش بود که یعنی " اعصابای هممون له شده دیگه " از اون مدلاش که فقط چون ناچاری میخندی
ما قرار نیود ، استرسی رو که رومون هست رو به دیگران منتقل کنیم . میتونستیم بعد از انجام عمل خبرشو بدیم ولی قبلش لازم نبود .
وقتی ماجرا انقدر کش دار شد و وقتی چند بار تا مرز اتاق عمل پیش رفت ، دیگه یه چیزایی از دستمون در رفت . یواش یواش آدمای دور ورمونم وارد ماجرا شدن .
بابا از دروغ متنفره و وقتی میدیم نمیتونیم یه سری چیزا رو لاپوشونی کنیم ، مجبور میشدیم واجرا رو درز بدیم
آدمای دیگه که وارد ماجرامون شدن ، شکل قصه تغییر کرد
حالا باید بجز خودمون و درونمون ، دیگران رو هم آروم میکردیم . هم باید در جریان خبرای روز قرارشون میدادیم بهشون میگفتیم که هنوز عمل انجام نشده و نگران نباشید و کلی دلشون قرص میکردیم که اتفاق خاصی نخواهد افتاد و نگران نباشن. این موضوع هم هیچ رقمه به حال روحی اونا ارتباطی نداشت . ما کلا خانوادتا یه مدلی هستیم که وقتی چیزی برامون اتفاق میوفته که فک میکنیم ممکنه حتی یه درصد کسی رو ناراحت کنه ، قبل از همه در صدد رفع نگرانی اون فرد برمیاییم
اولین بار که تاثیر این تنش رو توی زندگیم حس کردم ، وقتی بود که تو یه جمع نشسته بودیم و داشتیم درباره ی یه چیز خنده خنده دار حرف میزدیم و من بی دلیل یهو زدم زیر گریه و هرکاری کردم نتونستم خودمو کنترل کنم
دومین بار وقتی بود که با داداشم سر یه کاجرای خیلی احمقانه یه بحث خیلی شدید و ناجور کردم و اون با دهانی کاملا باز به چهره ی بی جهت برافروخته ی من خیره شده بود !
بعد خوابای پریشونی که مرتب تکرار میشدن و حالا که خوب فک میکنم میبینم همشون مربوطن به یه اتفاقی که در گذشته برام افتاده و گرچه اون موقع فک نکرده بودم به اینکه انقدر در من تاثیر بدی گذاشته ، حالا میبینم هربار که فشار روم بیشتر میشه ، کابوسی که میاد سراغم مربوط به اون ماجراس
من سعی میکنم قوی باشم . سعی میکنم به چیزای بد فک نکنم
سعی میکنم خودمو با کتاب خوندن ، فیلم دیدن ، ورزش کردن ، به شدت مشفول دریام بودن ، سرگرم کنم
ولی واقعا گاهی یه چیزایی از دست آدم خارج میشه
بخصوص وقتی همه چیز مربوط باشه به دیگری . به یکی مثه قوی ترین آدم توی زندگیت .
امروز بابامو بستری کرده ان ! برای بار سوم
از قدیم گفته ان تا سه نشه ، بازی نشه !
فک کنم اینبار دیگه راستی راستی قراره طلسم بشکنه و عملش انجام بشه
این پیوستو یادتونه ؟ "خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیزی درز ندم . حداقل فعلن . شاید فردا ، شاید پس فردا ، شاید یه روز دیگه ، یه روزی که من 3 ماهه منتظرشم ، بیام و اینجا ازتون بخوام دعا کنین که همه چیز ختم به خیر بشه"
امرو اون روزه
ازتون میخوام دعا کنین همه چیز ختم بخیر بشه . به بهترین نحوی که من نمیدونم چه جوریه فقط میتونم دعا کنم اونجور بشه !
آها راستی . یه چیز دیگه !
خیلی خیلی از بودنتون خوشحالم ! مرسییییییییییییییی
آنارام باشید
![]()
![]()
![]()
![]()
![]()
درد دل
تقریبا دیروز بعد از ظهر بود . یا بعد از غروب ، شایدم دیگه شب شده بود !
فشاری که هنوز مطمئئن نیستم سر و کله اش از کجا پیدا شد به شدت هجوم آورد به قفسه ی سینه ام
و بعد گنجشک محبوس توی زندون سینه ام به شدت شروع کرد به بالا و پایین پریدن
بی توجه به اتفاقی که بوقوع پیوسته بود و سر و صدای شدیدی که پرنده کوچولوی توی سینه ام میکرد با جدیت مشغول خواندن یه مطلب علمی شدم
جونور سمت چپ سینه ام ، لحظه به لحظه محکم تر جثه ی کوچیکشو به درو دیوار زندونی که توش محبوس بود کوبید و یواش یواش نوسانات این ضربات محکم ، به سرتاسر بدنم سرایت کرد
دستا و پاهاممم به شدت شروع کردن به لرزیدن و من پاهای آویزوونه از مبلمم رو جمع کردم و سعی کردم با مخفی کردنشون زیر بدنم و مشت کردن لنگشتای مرتعشم ، باز هم نادیده بگیرم این حرکات غیرمنظقی رو
میز شام حاظر شد . صدام کردن
من ولی هربار که این پرنده فسقلی به هر دلیل ناآرام میشه ، بی جهت میلم به خوردن هر چیزی کاملا از بین میره و اینبار هم همینجور شد و کلا سر میز شام نرفتم
یواش یواش ناآرامی های توی قفسه ی سینه ام کلافه ام کرد و این شد که پناه بردم به دنیای مجازی ای که قابلیت معاشرت با آدمایی که ازشون دوری رو بهت میده . اصولا معاشرت با آدمها ، بخصووص اگر بهت خیلی نزدیک باشن و تا حدی از دغدغه هات با خبر ، تو اینجور مواقع میتونه خیلی اثر بخش باشه
عجیب که اینبار هرجور خواستم ذهنم رو منحرف کنم ، نشد که نشد !!!!!!!!!!!!!
یه کاغذ سقید ، کاملا سفید گرفتم دستم و سعی کردم با سیاه کردنش کمی ، فقط کمی از فشار عصبی ای که روم وارد میشد رو کم کنم . فایده ای نداشت بازم
شب شده بود دیگه . وقت خواب بود
من ولی واقعا خوابم نمیومد . جلوی تلویزیون روشن خونه نشستم و صدا رو کاملا بستم و بی هدف به تصاویر متحرک صامتی که جلوی چشام راه میرفتن خیره شدم
ساعت 2 و نیم شب بود و من صبح باید ساعت 7 از خونه میرفتم بیرون
تجربه نشون میداد دیگه باید خوابید . حتی اگر خوابی در کار نباشه!
پنجره ی اتافمو وا کردم و اجازه دادم باد خنکی که این روزا رو به سردی میزنه وارد اتاقم بشه و خودمو مچاله کردم زیر لحافم . شاید فک میکردم اینجوری لااقل سرمای نافذ میتونه کمی از این تپش شدید قلبم کم کنه !
چشامو بستم . فک کنم محکمم بستم . یه جورایی همین باعث شد کوبش قلبم شدیدتر بشه و صدای بالا پایین شدن ماهیچه های ناآرومش بیشتر به گوشم برسه
اشکام بی اختیار روی گونه هام جاری شدن . اینبار ولی برعکس همیشه با لغزش هر قطره اشک از مژه هام سرعت بالاپایین شدن قلبم بیشتر و بیشتر شد!
یواش یواش ضربات قلبم به دیواره ی معده ام رسیدن و مایع درونش رو به نوسان درآوردن و به سمت بالا و داخل مری هدایتش کردن و حال تهوع شدیدی سرتاسر وجودم رو پر کرد . باکی نبود . همچنان خالی بودن معده ام رو به پر شدنش ترجیح میدادم
3 بار با عجله از جام پریدم . من خواب نبودم . ولی انگار که برای لحظاتی در حالیکه قلبم به شدت میزد ، به حال خلصه رفته بودم . داشتم میگفتم . 3 بار با عجله از جام پریدم و به سرعت گوشیمو برداشتم که ببینم ساعت چنده!!!
من منتظر چیز خاصی نبودم . فقط انگار میخواستم زودتر زمان بگذره و میترسیدم گذشتش از دستم در بره
بار سوم ساعت 5 و 15 دقیقه بود .
از جام بلند شدم . پنجره اتاقو بستم و لحافو پیچیدم دورم و تکیه دادم به دیوار و همونجور بی جهت به تاریکی پیش روم خیره شدم
انقدر خیره شدم که آلارم موبایم به صدا دراومد
ساعت 6 و ربع بود
از جا بلند شدم . شدت دل ضعفه و تهوع به سمت آشپزخونه راهیم کرد تا اولین چیزی که بدستم میرسید رو فرو بکنم تو حلقومم
ساعت 7 و ربع بود که رسیدم سره کلاس . استاد نیومده بود هنوز. وسایلا و ماکتا و بساطمو چیدم جلوم و نشستم رو صندلیم. ریتم ضربان قیلبم همچنان سرعت میگرفت و من تنها نشسته بودم روی صندلی پشت میز روبروی استاد و توی دلم به انگشتام فرمان ایستادن میدادم . قبلنا این کار به سرعت جواب میداد . حالا ولی .... فک کنم از تهه دل دستور ندادم
بالاخره استاد سروکله اش پیدا شد . کارامونو دید و ما با خوشحالی برنده شدنش رو تو مسابقه معماری تبرک گفتیم .
پروژه ی جدیدمونو شرح داد و ما تک تک سوالامونو پرسیدیم و اون برامون مساله رو رفع ابهام کرد . بعد کرکسیون بود و بحث و بررسی کارایی که کرده ایم
در عید ناباوری به همه گفت تنها کسی که تونسته تا حدی خواسته اشو اجرا کنه و مسیر درست رو پیش گرفته من بوده ام
کوبش قفسه سینه ام شدید تر شد
استاد آنتراکت داد و همه رو از کلاس بیرون کرد . من همچنان پشت میز روبروی استاد نشسته بودم و بی هدف کاغذ سفید روبرومو سیاه میکردم
کلاس خالی شد و استاد درحالیکه داشت توی دفترچه اش چیزی یادداشت میکرد ، گفت " آنارام برو بیرون . "
میخواست برم بیرون که مغزم باد بخوره و بتونم توی راند دوم درست فکر بکنم . من ولی تو راند اولم درست فک نکردم
دو دل بهش نگاه کردم. دستاش به سرعت رو کاغذ دفترچه اش میلغزیدن و چیز مینوشتن
با صدایی که خودم قادر به شنیدنش نبودم گفتم " استاد میتونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ "
سرش همچنان پایین بود . " اگه راجع به کاره نه . الان وقت استراحته "
سریع گفتم " نه . شخصیه "
سرشو بلند کرد . شاید لحنم توجهشو جلب کرد " جانم"
به میزش نزدیک شدم . انگار وحشت داشتم از اینکه درودیوارای سراسر سفید کلاس هم صدامو بشنوه . لرزش پاهام شدید شد . روی صندلی روبروش نشستم " استاد میشه من پنجشنبه نیام ؟ "
ابروشو بالا انداخت . فک کنم انتظار نداشت " چرا؟"
صدام لرزید " بابام عمل داره . استرس دارم . خیلی " بغض خفه ی توی گلوم بیشتر از قبل بهم فشار آورد
باد رو با فشار از پره های بینیش خالی کرد " عمل چی؟ "
اولین اشک از چشام جاری شد " تومور مغزیه "
سکوت کرد . خیره به نقطه ای نا معلوم روی دفترچه اش نگاه کرد .
" فک میکنی با استرس کاری میتونی بکنی ؟ "
سریع باید ماجرا رو یه جوری جمع میکردم " درحالیکه دیگه کنترل اشکایی که از گونه هام پایین میومدن رو نداشتم گفتم " استاد میدونم اگه بیام سره کلاس حواسم ممکنه پرت شه و این خودش یه کمک باشه . ولی نمیتونم استاد . اصلا دیگه تحمل ندارم . من همین حالا هم حالم اصلا خوب نیست "
چند ثانیه بود مستقیم توی چشام زل زده بود " منظورم این نیست . اصلا اگر اینجور نباشی غیر عادیه . دارم میگم اینهمه استرس باید یه جوری کنترل شه . اتفاقا باید پنجشنبه پیش مامانت باشی و تو آرومش کنی . اونا هرچقدر ناآروم باشن ، وقتی آرامش ظاهری تو رو ببینن فشار روشون کمتر میشه "
-میدونم استاد . بخدا همه ی تلاشم رو دارم میکنم که تا جاییکه بشه مثبت به ماجرا نگاه کنم و آروم باشم . ولی ... استاد 4 ماهه قراره این عمل انجام بشه . 4 ماه . هر هفته میگن هفته ی بعد عمله و هربار به یه دلیلی کنسل میشه . استاد الان اتفاقی که افتاده اینه که مستهلک شده ام . اعصابم ضعیف شده . من شبا خوابم نمیبره از شدت استرس . استاد واقعا دیگه تحمل ندارم این ماجرا تا این حد کش پیدا کنه "
و بعد گریه های بیصدام صدا دار شدن .
دستشو گذاشت رو شونه ام . یکه خوردم . انتظار این حرکتو نداشتم.
" برو بیرون به دست و صورتت آب بزن . آب هم بخور . 5 شنبه هم نیا "
از جام پا شدم . به در رسیدم . صداش اومد " ولی قول بده منو بیخبر نذاری . شماره امو که داری "
با سرم تایید کردم و از کلاس خارج شدم.
ساعت 12 و نیم ظهر بود که کلاس تموم شد .
بار و بندیلم زیاد بود و تا رسیدن به محل تاکسیایی که همیشه باهاشون به خونه میرفتم کلی راه. چند بار وسوسه شدم تاکسی دربست بگیرم برم خونه . ولی آدم منظقیه درونم قانعم کرد که بهترین راه برای کنترل سرعت ضربان قلبم حمل کردن بار سنگینی که داشتم و راه رفتنه و انقدر این کار رو خوب کرده بود که من بیشتر مسیر سربالایی تا خونه رو پیاده رفتم
ناهار که خوردم ، تند دتند لابلای خرت و پرتام ، بسته ی قرص آرامبخشی رو که 2 ماه پیش دکترم برام تجویز کرده بود ، چون اون موقع هم دکترم معتقد بود استرسم خیلی بالاس ، و من مصرفشونو پشت گوش انداخته بودم و ترجیح داده بودم با ورزش و ریلکسیشن خودمو آروم کنم تا داروهای شیمیایی ، رو پیدا کردم و یه دونه رو انداختم بالا
و فک کردم اگر همین حالا این کار رو نکنم قطعا قبل از روز عمل ، سکته ی قلبی میکنم و بجای بابا ، این منم که باید عمل بشم
تقریبا 10 دقیقه بعدش بود که قرص اثر کرد و من رو به آرامی رفتم .
انقدر خسته بودم و سرم درد میکرد که به چیزی جز خواب فکر نمیکردم
همونجور که روی تختم دراز کشیده بودم و سعی میکردم خودم رو به دستان قدرتمند خواب بسپرم دوباره فک کردم " اینم حتما از مهربونیشه و خواسته با کش دادن ماجرا ا رو به حدی برسونه که دیگه به خطرات عمل فک نکنیم و فقط بخوایم دیگه هر چه زودتر انجام بشه "
آنارام باشید